۱۳۹۲/۰۹/۲۷ ساعت 11:37 توسط طاهره کرمی | 

سلام. پیرو غر زدنهای (اصطلاحی که یکی دیگه از خوانندگان عزیز به مطالب من در مورد شکایت های من از محیط کتابخونه ها اختصاص دادن) مکرر من٬ یه خواننده عزیز این مطلب رو برام توی یه کامنت نوشتن:

سلام. شما مقصر نیستید. من هم در کتابخانه دقیقا همینطورم. دائما توی دلم حرص میخورم که چرا اینطوریه و چرا همکارانم به راحتی اشتباه میکنند و از اشتباهاتشون به راحتی میگذرند. چرا حتی بازرسین اونقدر سواد کتابداری ندارند که مشکلات اصلی رو متذکر بشن، گاهی هم فکر میکنم اگر من مسئول کتابخونه بشم چنین و چنان میکنم و ... شما مقصر نیستید. شما از نظر شخصیتی در روش شخصیت شناسی MBTI دارای تیپ J (منظم یا داوری کننده) هستید. برای اطلاعات بیشتر لینک زیر را ببینید:
روابط فردی و انواع تیپ های MBTI

از این خواننده عزیز ممنونم که این موضوع رو بهم یادآوری کردن و از همه شما خواننده هایی که مدام غرزدنهای منو تحمل کردین اما دیگه خسته شدم و رسما تصمیم گرفتم توبه کنم و دیگه می نخورم هرچند می دانم مصداق این شعر خواهم شد:
عهد کردم که دگر می نخورم در همه عمر                         بجز از امشب و فرداشب و شبهای دگر

این همه  دل سوزاندن و حرص خوردن برای چی؟ مگه با دقت و کار مدام یک نفر به تنهایی چی درست می شه؟ حالا بر فرض که هزار تا کتابم درست شد. بر فرض که دانشجوها منظم شدن. برفرض که اعضا کتابخونه فرهنگ درست استفاده کردن از کتابخونه رو یاد گرفتن. که چی بشه؟ کجای دنیا رو می خوام بگیرم؟ چی رو می خوام عوض کنم؟ حالا اومدیم و من یه دونه کتابخونه رو هم درست کردم بقیه جاها چی؟ فرهنگ غلط مگه به این راحتی ها عوض می شه؟ زهی خیال باطل! به قول یکی از همکلاسی های قدیم: خودمون رو گول نزنیم اینجا ایرانه٬ ژاپن نیست! 

ظریفی می گفت : ولش کن٬ توهم همینجوری بگذرون. بیخودی از قدیما نگفتن با یه گل بهار نمی شه. آره باید قبول کرد که با مقاومت من تنها هم چیزی درست نمی شه.

 چرا باید به خاطر  اینکه من از نظر شخصیتی در روش شخصیت شناسی MBTI دارای تیپ J (منظم یا داوری کننده) هستم٬ بنابراین  همکارم از دستم ناراحت بشه؟ یا احساس کنه که باید با دید دشمن به من نگاه کنه؟ شاید دیگران نخوان مثل من تموم انرژی شون رو بزارن رو کارشون. شاید دیگران نخوان مثل من عاشق کارشون باشن. به من چه ارتباطی داره؟

بهتره خودم رو آزاد کنم از قید و بندی که یه دهه اس به دست و پای خودم بستم و هرجا می رم بدنبال آرمانشهری هستم که وجود نداره و بوجودم نخواهد آمد؟ مگر کم در کتابخانه قبلی و قلبی تر سر همین حرفها پافشاری کردم٬ نتیجه اش چه شد؟ منکه یه کتابدار خالی بیشتر نیستم...

بیخود نیست که صادق هدایت  می نویسه: "در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می خورد و می تراشد..." . شاید این همه وسواس من در کار هم چیزی شبیه همینه٬ احساس می کنم کسی حرفهام رو نمی فهمه شاید جنس حرفها باهم فرق داره.

مشخصات
سال 1384 براي پايان نامه كارشناسي ارشدم وبلاگي با نام "وبلاگ كتابداري" ايجاد كردم كه حدودا تا ده سال بعدش مطلب مي نوشتم ولي زندگي... الان دوباره قصد نوشتن كرده دلم...اينبار نه فقط براي درس و پايان نامه...