۱۳۹۱/۰۹/۲۵ ساعت 13:19 توسط طاهره کرمی | 

با سلام. بعد از قریب یک دهه کار کردن در کتابخانه های مختلف به این نتیجه رسیده ام که کار کتابداری

 بدون عشق کار خسته کننده ای است. ماهیت کتابدار بودن اینگونه است که جمع باید با هم هماهنگی

 داشته باشند اما دریغ... یافت می نشود...  در اولین روزهای شروع بکار حدود ده سال پیش کارم را از

 بخش اسناد شروع کردم آنزمان دانشجوی فوق لیسانس بودم و البته کمی هم نحیف و لاغر، جابجایی

 پایان نامه ها برایم کمی سخت بود اما انگیزه خیلی زیادی برای پیشرفت و کار کردن داشتم. کم کم به

 بخشهای دیگر کتابخانه هم سرک کشیدم... مدیر آن کتابخانه معتقد بود که کتابداران باید در بخشهای

 مختلف کار کنند و هر از چندگاهی یکبار یک گردش اساسی در آرایش نیروهای کتابخانه می داد. امانت

 را دوست داشتم، خیلی زیاد، اما در آن شرایط کارش سخت بود... دوندگی زیادی داشت و جر و بحث بر

 سر بردن کتاب و جریمه دیرآوردن و گم کردن و غیره... تازه قفسه های کتاب هم از نوع قفسه های

 فشرده ریلی بود که باز و بسته کردنشان به زور بازوی زیادی احتیاج داشت و گاهی هم بین آنها فشرده

 می شدیم. حسن دو سال کار در اون قسمت این بود که حسابی همه باربی شده بودیم. از کار

 دانشجویی و کارورز هم اصلا و ابدا خبری نبود. اکثر دانشجوها هم بسیار نامنظم بودن در برگرداندن

 کتابها یعنی کتاب را که می دادیم امانت امید زیادی به بازگشتش نداشتیم. اما جو بین خود کتابداران

 بسیار صمیمی بود بعلاوه کمی تا قسمتی زیرآب زنی که من تازه وارد زیاد باهاش آشنا نبودم. کار

 گروهی تقریبا هماهنگ بود (به غیر از روزهایی که من کلاس داشتم که نمی دانم چرا دقیقا توی

 همانروزها کتابخانه شلوغ می شد و روز بعدش من باید دوشیفت کار می کردم) و الحق و والانصاف

 مسئول بخش خیلی خوبی هم داشتیم که واقعا از کارمندانش دفاع می کرد خصوصا برای مرخصی

 رفتنها (و در این مورد خصوصا من خیلی بهش مدیونم). در همان کتابخانه مدتی هم بخش اطلاع

 رسانی و فهرستنویسی بودم و بعد دست روزگار و قسمت و هجرت از آنجا به مثلا بخش دولتی و از

 دانشجوی فوق لیسانس بودن هم شدیم فوق لیسانس کتابداری... خانه (کتابخانه) جدید کوچکتر

و جمع و جورتر بود و دک و پز کتابخانه مرکزی سابق مان را نداشت... اینجا دانشکده بود و همه چیزش

 مختصر و مفید. کمی هم تحویل مان گرفتند به خاطر فوق لیسانس مان و شدیم مسئول بخش. بخشی

 که تنها کارمندش خودم بودم. عاشق کار فهرست بودم از همان روز اولی که برگه هفت و نیم در دوازده را

 شناختم. دیویی را شناختم و کاتر را. اما جو آرام کم کم ناآرام شد یا حداقل برای من که فکر می کردم

 آرام است... تازه فهمیدم چرا همه کتابخانه را تبعیدگاه می دانند! فهمیدم چرا کتابداران تجربی چشم

 دیدن کتابداران آکادمیک را ندارند... (در محل کار قبلی ام ما کتابدار تجربی نداشتیم و همه تحصیلات

 کتابداری داشتیم) (شخصا مخلص تمامی کتابداران تجربی واقعی و عاشق کتابخانه هستم اما واقعا از

 کتابداران تجربی و غیر تجربی متنفر از کتابخانه چه ها که نکشیدم...بماند) فهمیدم اینجا پای پول در

 میان است...(البته چندرغاز پول!!) همه برای هم می زنند... خاله زنک بازی و اینکه فلانی چکار می کند

 مگر؟ ... دعوای بین آنها که اتاق داشتند و آنها که نداشتند... کتابخانه کوچک و نقلی و جمع و جور..

 

. محیط ساکت و آرام برای کار کردن... رویایی برای من و تبعیدگاه برای دیگران... سعی کردم در گرداب این

 سیلاب نیفتم... مدتی گوشه نشینی اختیار کردم... اما به ناچار گرفتار شدم... خودم را بیرون کشیدم

و سکوت را سرشار از ناگفته ها دیدم... به خواندن پناه بردم. هرچه بدستم می رسید می خواندم...

در کارم بسیار موفق بودم اما فقط خودم قدر خودم را می دانستم و بس... سنگ صبور همه بودم...

 گوشهایی برای شنیدن داشتم و گاهی لبخندی و ابراز همدردی که ای وای چه بد... کاش اینطور نبود...

القصه مدتی از خانه ام (کتابخانه) دور شدم و با وظایف جدیدم خو گرفتم... عشق به کتاب جایش موقتا

 به عشق به فرزندم داد... شدم مادر خانه دار برای مدتی... و بعد سودای هجرت یا بهتر بگویم بازگشت

 به دیارم و عطای پایتخت را به لقایش بخشیدیم و آمدیم تا در خدمت شهرمان باشیم... در اینجا اما فکر

 می کردم آسمان رنگ دیگری دارد که نداشت... دست سرنوشت به کتابخانه مان نکشاند اینبار... رفتیم

 و پشت میز نشستیم برای مدتی... بی میل نبودم... غمگین و ناشاد از آنچه تا کنون در کتابخانه دیده

 بودم به خودم قول زندگی جدیدی دادم... ببینیم در دیگر جاهای ادارات چه خبر است... اما خبری نبود

 بعد از یکسال فیل مان یاد هندوستان کرد به چه شدتی... بناکردیم به ناسازگاری با مدیر و پای در یک

 کفش که الا و بلا باید به خانه ام (کتابخانه) برگردم... بعد از جلسات پشت پرده رضایت حاصل شد

 و برگشتیم ... می دانستم که در خانه ی جدید چه خبر است. وصفش را از قبل شنیده بودم اما شنیدن

 کی بود مانند دیدن.... آمده بودم که از کارم لذت ببرم... آمدم با کوله بار کوچکی از تجارب قبلی... و با

 اشتیاق و انگیزه فراوان.... اما خیلی زود فهمیدم آسمان اینجا تاریکتر از آنی است که فکرش را

می کردم... کماکان کتابخانه را تبعیدگاه می دانند.... کماکان بحث و جدل های بیخودی هست...

 همان عادات زشتی که دیده بودم هست... هیچکس انسان کاملی نیست ... اما اینهمه نقص آشکار

 چرا یکجا جمع شده؟ مگر نباید کتابخانه محل آرامش ذهن و روح آدمی باشد؟ مگر نباید سکوت زیبایی

 در آن حکمفرما باشد؟

   حالا من مانده ام و عشق سرشار از همدمی کتاب و غمگین از قیافه های ناراحتی که هر روز ناچارم

 ببینم که از کتاب و کتابدار و مراجعه کننده می نالند... من مانده ام و این امید واهی که روزی همه چیز

 درست می شود... زخمهایی بر تن بی جان کتابها که تا سالهای سال بهبود نمی یابند... کتابهایی که

 گم شده اند و اشکم را درمی آورند... دانشجویانی که فقط به دنبال کتابهای حل المسایل و تست کنکور

 ارشد و دکتری به کتابخانه می آیند و کتابهایی که کسی سال تا سال سراغی از آنها نمی گیرد... دارم

 سعی می کنم تفکری را تغییر دهم که خودم می دانم تغییر کردنی نیست... تفکر کتاب ستیزی

 و اندیشه ستیزی، تفکر اشتباه گرفتن کتابخانه با تبعیدگاه، تنبلخانه شاه عباسی و ...

 اما تلاش بیهوده به از خفتگی.

۱۳۹۱/۰۹/۰۷ ساعت 10:8 توسط طاهره کرمی | 

سلام. وقتی صحبت از هرچیزی می شه می گن مال فلان شهر خوبه٬ مثلا می گن انار ساوه معروفه... اما شاید ندونین که توی همین استان خودمون هم انارهای خیلی معروف و خوشمزه ای هست که صدالبته برای من که انار ترش دوست دارم از انار ساوه خیلی محبوبترن.اگر گذرتان به نوسود افتاد مخصوصا توی این فصل حتما به عنوان سوغاتی انار بیارین.

نوسود شهر کوچک و زیبایی نزدیک مرز عراق هست که جزو شهرستان پاوه محسوب می شه. آرامش عجیبی توی این شهر کوچک هست که البته فکر می کنم بیشترش به خاطر مردم اونجا باشه که ذاتا مردمی آرام هستند حتی لهجه شون هم طوری هست که لحن صحبت کردنشون (به لهجه هورامی)آرامه و با لهجه های دیگه زبان کردی فرق داره. براتون چندتا عکس از باغاهای انار این شهر کوچک می زارم. امیدوارم حتما توی سفرهای آینده تون سفری هم به این شهر زیبا داشته باشین.

نمایی از شهر پاوه...(برای رفتن به نوسود باید از میان این شهر زیبا هم عبور کنید)

نمایی از شهر پاوه

نمایی از شهر نوسود(این عکس رو خودم نگرفتم و از یه وبلاگ برداشتم...جهت حفظ امانتداری... اما ادرس اش رو ذخیره نکرده بودم.)

باغ های انار نوسود...

....

درخت هرچه پربارتر سر به زیرتر....

....

 ....

مشخصات
سال 1384 براي پايان نامه كارشناسي ارشدم وبلاگي با نام "وبلاگ كتابداري" ايجاد كردم كه حدودا تا ده سال بعدش مطلب مي نوشتم ولي زندگي... الان دوباره قصد نوشتن كرده دلم...اينبار نه فقط براي درس و پايان نامه...