۱۳۹۱/۱۱/۲۸ ساعت 14:16 توسط طاهره کرمی | 
سلام. در ادامه غر زدنهای قبلی ام ... قرار بود به کتابداری ربطش بدم. اما شرمنده نمی تونم خیلی وارد

 جزئیاتش بشم. چون اونوقت ممکنه تهمت خودبزرگ بینی و چیزای دیگه رو هم به دوش بکشم... بیشتر

 از ۴ ماه و نیمه که به کتابخانه برگشتم٬ از همون اول گذاشتنم مسئول قسمتی که بیشترین حرف و

حدیث ها توش بود (البته این مسئولیت فقط اسمی هست نه اونجوری ...)٬ راستش رو بگم

 اولش خیلی ناراحت شدم چون به هر طرف نگاه می کردم یه جای کار می لنگید. مونده بودم چه جوری یه

تغییری بدم که بشه یک سوم یه شبانه روز رو توی چنین محیطی دوام بیارم و دیوونه نشم. حالا شاید

فکر کنین من دارم خیلی قضیه رو گنده اش می کنم اما الان که بر می گردم به این مدت نگاه می کنم 

خودم می دونم که چه کار سختی انجام دادم. بازم حیف و صدتا حیف که نمی تونم وارد جزئیات بشم. به

 نظرم درست نیست هر چیزی رو توی وبلاگ بگم اما واقعا اوضاع اونجوری نبود که بشه درموردش غر نزد.

مثلا کارتهای بلاتکلیف٬ کتابهایی که هستن اما گم شدن٬ کتابهایی که گم شدن اما هستن٬ موازی

کاری های غیر ضروری و ... این تصویری از میز

کار منه توی اکثر مواقع. گاهی ناچار بودم با یه

معادله چند مجهولی سر و کله بزنم تا بالاخره

 بفهمم چی به چیه و کی به کیه. تازه باید

خیلی خیلی از معاونت و مدیریت کتابخانه

 متشکر باشم که از  تغییراتی که درخواست

کردم نهایت حمایت رو کردن و بسیاری از موانع از این طریق رفع شدن.  خب فکر کنم غر زدن تا همینجا

بسه. حالا که شکر خدا اوضاع کمی بهتر از قبل شده منم سعی می کنم که دیگه غر نزنم.

۱۳۹۱/۱۱/۲۵ ساعت 12:40 توسط طاهره کرمی | 
سلام. خواننده عزیزی توی کامنتش نوشته که من تازگیها به قول عامه خیلی غر می زنم ... دقیقا حرف

ایشون رو قبول دارم... بله من غر می زنم اما چرا؟ از سال ۱۳۷۷ که وارد این رشته شدم آنهم عاشقانه و

از روی انتخاب و اختیار٬ نه از روی اجبار و تنفر٬ هر روز به خودم گفتم درست می شه... تو سعی کن به

سهم خودت کارت رو درست انجام بدی ... مثبت نگاه کن... نیمه پر لیوان رو ببین... اما متاسفانه با یک

گل بهار نمی شه. من به تنهایی تو دوست عزیزم به تنهایی راه به جایی نمی بریم. ۱۴ ساله که  توی

کتابخانه های مختلف دانشگاهی هستم چه به عنوان کاربر درجایگاه دانشجو  و چه به عنوان کتابدار

در جایگاه کارمندی... متاسفانه هیچ چیزی درست نشد که نشد. در انواع و اقسام دانشگاه های آزاد و

دولتی و غیر انتفاعی و ... یا خودم بوده ام یا دوستانی دارم که از نزدیک شاهد وضعیت کتابخانه هایشان

 بوده ام... چیز چندان مثبتی ندیدم که از آن حرف بزنم... البته حرف هم زده ام... مطمئنم که اگر در

کتابخانه ای یا جایی در دانشگاه نکته مثبتی دیده باشم حتما به آن اشاره کردم.(البته خودم که یادم نیست)

حق با شماست دوست عزیزم... من غر می زنم اما نگرانم ... نگران فرزندم و فرزندان نسل بعدی این

سرزمین... چرا نباید ما به اندازه کافی کار کنیم که فرزندانمان در آینده از کار ما الگو بگیرند... آیا ما به

عنوان پدر و مادر حق داریم آینده ای تاریک به نسل بعد از خود تحویل دهیم؟اگر امروز هر کسی کارش را

درست انجام دهد نسل بعدی و حتی خود ما در دوران کهنسالی (اگر عمرمان به آنجا بکشد) در آسایش

 و رفاه نخواهیم بود؟ این همه دم از مطالعه و لزوم آن  و دسترسی آسان به کتابخانه ها می زنیم اما

چقدر در عمل به حرف هایمان عمل کرده ایم. چرا وضعیت کتابخانه ها و کتابداراهایمان در هاله ای از ابهام

قرار دارد؟ من در جاهای مختلف کار کردم و با انسانهای مختلفی همکار بودم... به جرات می توانم بگویم

همه جا آسمان یکرنگ است اما متاسفانه رنگ قشنگی ندارد. جدای از اوضاع اجتماعی و اقتصادی و...

 و هر چه که در دنیا می گذرد و بر ما هم تاثیر دارد٬ متاسفانه فرهنگ خوب زندگی کردن در میان جامعه

ما دارد به فراموشی سپرده می شود. آیا پدران و مادران ما هم به همین شیوه زندگی کرده اند؟ آیا این

میراث ما برای فرزندانمان خواهد بود؟

... حالا ربط این حرفهایی که زدم به کتابداری چه بود انشالله در روزهای آینده با ذکر جزئیات و مثال درباره

 اش بیشتر می نویسم...

و حرف آخر اینکه به نظر من حتی غر زدن در این مورد از سکوت بهتره.

۱۳۹۱/۱۱/۱۸ ساعت 14:48 توسط طاهره کرمی | 

سلام. ای کاش روزی ما ایرانیها هم یاد می گرفتیم همدیگه رو دوست داشته باشیم. بدون هیچ چشمداشتی٬ ای کاش به جای اینکه وقت مون رو در پی پیدا کردن نقاظ ضعف همدیگه و خالی کردن زیر پای هم بگذرونیم٬ سعی کنیم نقاط قوت همدیگه رو پررنگتر کنیم. دستهای همدیگه رو بگیریم و ضعیفان رو با خودمون بکشیم بالا نه اینکه برای غرق نشدن خودمون پا روی سر هر کسی بگذاریم که سر راه مون قرار می گیره. کاش می شد راحت حرف ها مون رو به همدیگه بزنیم به جای اینکه پشت سرهم و در خلوت پچ پچ کنیم. و ای کاش این خلق و خوهای متاسفانه زشت رو حداقل به محیط های کاری نمی کشوندیم! جایی که همه ما دست کم یک سوم از روزمون رو در کنار هم می گذرونیم و خانه دوم همه مون حساب می شه. تو ای دوست من ٬ همکار من٬ هموطن من٬ خواهر و برادر من چشمهات رو باز کن٬ ببین کجای راه زندگی ات هستی؟ چقدر دیگه وقت برات مونده؟ به خودمون بیاییم... قبل از اینکه دیر بشه کمی به اخلاقیات هم فکر کنیم٬ همانقدر که ما انسانیم یا حداقل ادعای انسانیت داریم هموطن دیگه ی ما همکار مون و مردم کوچه و خیابان هم انسان هستن... تا دیر نشده به همدیگه کمک کنیم حتی اگر شده با یک برخورد خوب و منصفانه... بدونیم که خیلی زود دیر می شه...پس کی می خواهیم یاد بگیریم؟

۱۳۹۱/۱۱/۱۱ ساعت 12:57 توسط طاهره کرمی | 

سلام. چندسالی هست که صبح روز تولدم برام پیام های تبریک می رسه اونم از جاهایی که انتظارشو ندارم... و هر سال تعدادشونم بیشتر و بیشتر می شه. اولین بار بانک پارسیان اینکار رو کرد. با اینکه الان ۸ ساله که من حسابم رو توی این بانک بستم اما هنوزم هرسال روز تولدم برام پیام تبریک می آد!! و همینطور بانک های دیگه ای که روزی توشون حساب داشتم یا دارم و البته همراه اول...حالا بماند بحثم سر این موضوع نیست یکی از این بانکهای محترم که اتفاقا امسال هم برام پیام تبریک داد بعد از دو سال که من وام ام رو نقدا اونجا تسویه حساب کردم و حتی از تخفیف خوش حسابی هم بهره مند شدم هنوز برای من توی سیستم بانکی دوتا قسط عقب افتاده می زنه که تصحیح نکردن٬ به خاطر این اشتباه من نتونستم وامی رو که می خواستم بگیرم چون هرچی استعلام می گرفتن من بدهی داشتم؟؟ القصه اگر شما جای من بودید چه می کردید؟ بانک محترمی که چنین اشتباهی رو نمی تونه یا نمی خواد تصحیح کنه اونوقت برای شما پیام تبریک روز تولدتون رو می فرسته!! متاسفانه چسبیدن به جزئیات به جای پرداختن به مشکلات اساسی دردی شده که دیگه ریشه ای به وسعتی باورنکردنی پیدا کرده و من فکر نمی کنم هیچوقت برای ما وقت و انرژی همدیگه اونقدر مهم باشه.

نمونه های زیادی از اهمیت ندادن به وقت مردم رو براحتی می شه همه جا دید خصوصا توی بیمارستانها اونجا بدبختانه مردم به خاطر سلامتی خود یا عزیزانشون ناچارن حتی اعتراض هم نکنن.. هرچند اگر هم اعتراض کنن راه به جایی نمی برن. بهتره تا اتفاق ناجوری برام نیفتاده خودسانسوری کنم ...

مشخصات
سال 1384 براي پايان نامه كارشناسي ارشدم وبلاگي با نام "وبلاگ كتابداري" ايجاد كردم كه حدودا تا ده سال بعدش مطلب مي نوشتم ولي زندگي... الان دوباره قصد نوشتن كرده دلم...اينبار نه فقط براي درس و پايان نامه...